یک جایی به خودم آمدم و دیدم من سالهاست شادی را کُپه کردهام گوشهی اتاق توی کمد ، و هی رویش رویا و خواسته پرت کردهام ، انقدر که این شادی ِماسیده دیگر به کارم نمی آید ، دیگر عطر و بو ندارد ، یک چای ِسردِ تلخ شده است . دیدم سالهاست شادی را قایم کرده ام گوشهی کمد و هی موکولش میکنم به بعد از امتحان ریاضی، بعد از تراز ۷۰۰۰ قلمچی ، بعد از قبولی در دانشگاه ، بعد از نمره ی خوب پاتولوژی ، بعد از اتمام دورهی ۷ سالهی پزشکی! این روزها که بیش از قبل ، از مریضیها و مکافاتهای بعدشان میخوانم ، فهمیده ام که شادی را باید آرام آرام تزریق کرد به جریانِ زندگی ، پخشش کرد بین ثانیهها ، ذره ذره مزه کرد این چای ِ هلدار ِدارچینی را . حالا در دفترچهی کارهای روزانه ام ، بین "مطالعهی جلسهی سوم فارماکولوژی " و " گرفتن وویس پاتولوژی از بچهها " و "اتو کردن مقنعه " ، بزرگ مینویسم "شاد بودن " و میدانم شادی ، چیزی نیست که جدا از زندگی روزمره بتوان به آن دست یافت .
+یکی از بزرگترین تغییرات مرهم ۲۰ ساله نسبت به ۱۹ ساله این است که بیشتر میخندد ، بلندتر میخندد و دندانهایش موقع خنده ، بیشتر از قبل معلوم میشوند :) #شادبودنانتخابمناست
@marhamane
یادمه تو دوران فرجه ی امتحان علوم پایه ، بعد ناهار جمع کردن تمرکزم خیلی سخت بود ، پلکهام سنگین میشدن و دلم میخواست پنجره رو باز کنم و زیر پتو مچاله بشم و حداقل یک ساعت بخوابم . تایم بعد ناهار من همزمان بود با زمانی که آقای باغبون میاومد تا کارهای باغچه پشتی که دقیقا روبهروی پنجره ی اتاق منه رو انجام بده ، صدای آهنگ شاد افغانی اش هم اون قدر بلند بود که من به وضوح میشنیدم اش . یادمه چند بار با دیدنش از پشت پنجره در حالی که من اینور حسابی خسته بودم و اون ، اونور داشت نهال زردآلو میکاشت ، تو دلم گفتم کاشکی من باغبون بودم و نهال می کاشتم ،اصلا بیل میزدم . کاش من جای اون بودم ! کاش قرار بود هزار تا نهال بکارم اما دیگه تست نزنم! خستگی همینه دیگه . آدم که خسته است یادش میره کیه و چیه و تو چه راهیه . کاش استراحت کردن رو یاد بگیرم . کاش یاد بگیرم که استراحت هم یه وقتایی لازمه وگرنه یه دفعه میزنی زیر همه چیز و تمام.
#درسهایی_برای_زندگی
تمام سعی ام بر اینه که از امید بگم . از لحظات خوب ، از حسهای خوب ، از تموم نیمههای پر لیوانهایی که دور و برم هست ؛ تا حسِ مثبتِ زندگی جریان داشته باشه اینجا و حالِ کسی به خاطر خوندن نوشته های من بد نشه . اما یه بار یه جا خوندم که نوشته بود ، گاهی از غمها و سختیهامون حرف بزنیم تا بقیهی کسانی که درحال تجربهی اون سختیهان ، فکر نکنن تنهان . فکر نکنن که فقط اونان که دارن با سیاهیها میجنگن ، فقط اونان که ناامید و خسته ان. گاهی وقتها انگار به اشتراک گذاشتن غمها ، بیشتر تسلی بخشه تا شادیها . من از زندگی میگم ، از اصلِ واقعیتِ زندگی که توش شادیها و غمها یه جوری به هم بافته شدن که نمیشه جداشون کرد. که نمیشه هیچ اتفاقی رو ، نه خوبِ محض دونست و نه بدِ محض . از واقعیت های زندگی ام میگم ، صاف و ساده و در یک جمله ، از جنبههای الهامبخش و امیدبخش ِ زندگی ِ دختری که تصمیم گرفت مرهم باشه :)
سخن کوتاه است و امید بخش : یکی از استادان کورس کلیهمان ، خانم دکتر "د" ، پزشک ، متخصص داخلی ، فوق تخصص نفرولوژی و فلوشیپ ردپیوند است . از چهرهی بسیار جوانش مشخص است که چگونه پلههای ترقی را دو تا دو تا طی کرده و حالا ؛ شده یک راهنما ، یک عنصر الهامبخش و امیددهنده به من ِ اول راهی ! منی که از دیدن برق چشمانش کیف میکنم و یک نفس راحت میکشم که اگر جوانیام را صرف رویا و علاقهی قلبیام کنم ، قطعا یکروزی میآید که با عشق از راهی که رفتهام حرف زنم ، که بشوم عنصرِ الهامبخشِ نسلِ بعد ؛ درست مثل خانم دکتر "د" .
@marhamane
قبلترها وقتی صفحه ی اینستاگرامم را باز میکردم و می دیدم همکلاسی هایم یا در سفرند ، یا کافه و سینما و پارک ورستوران ، یک حس مزخرفی وجودم را پر میکرد که " نگاه کن ! هر دوتایتان هفتهی بعد امتحان دارید ، او چقدر تفریح میکند ، اما تو نشسته ای پای کتابهایت و تفریحت را کم کرده ای !" بعد با یک حس ِ " چقدر به آنها خوش میگذرد و به من سخت ! " میرفتم سر درس و مشقم . آن هم یک رفتن ِ ناامیدانه ! اما الان ، صفحه ام را که باز میکنم ، بعد از لایک کردن عکسهای سفرشان و دیدن استوری آبگوشت و پیتزا و بستنی شان ، میروم سراغ درسم بی هیچ سرزنش و حس بدی ، که اگر من درس میخوانم ، منت اش بر گردن هیچ تفریح کننده ای نیست ! اگر "خودم" انتخاب کرده ام که درس بخوانم و تفریحم را کمتر کنم ، پس باید به خودم و تصمیمم احترام بگذارم . که نه با دیدن عکسهای رنگی صفحات دیگران نظرم را در مورد لایف استایل انتخابیام تغییر دهم و نه اینکه خودم را به خاطر تصمیم متفاوتم ، از آنها بهتر بدانم . + گاهی انقدر نقش قربانی ها را بازی میکنیم و سر انتخابهامان روی دیگران منت میگذاریم که انگار یادمان میرود ، یکسری کارها تصمیم خودمان بوده و هیچکس مجبورمان نکرده که انجامش بدهیم !
* دلم میخواهد جلوی آیینه بایستم و مردی خسته را ببینم.مردی که از کشورهای زیادی گذر کرده، از مسیرهای عجیبی. مردی که جلوی همه ، حتی خودش هم ایستاده . مردی که غمگین بوده و شادی کرده، از سکوی المپیک در آتن یونان تا وسط بیابانهای بادرود و معدن بند نرگس آمده . از مسیر که هیچ ، از مردم و از خودش هم عبور کرده . مردی که خوب میداند مدال آوردن در ورزش خیلی هم با مدال آوری در زندگی متفاوت نیست . میداند مدال آور میتواند کارگری شریف باشد که برای خانوادهاش عرق میریزد، یا رانندهای که جادهها را میپیماید . یا اصلا دکتری باشد که هنوز هم به شهر کوچک محل تولدش باز میگردد و مجانی مریض مداوا میکند . میتواند سرهنگ بازنشسته ای باشد که به جوانی زمین خورده کمک میکند یا مربیای که پا به پای شاگرد اش اشک میریزد و زحمت میکشد . مدالآور میتواند مادر تنهایی باشد که پنج بچه را با آشپزخانهی خالی بزرگ میکند ، یا پدری که برای خرج خانهاش راهی شهر یا کشوری دیگر میشود و با کبودی کوچکی روی شقیقهاش باز میگردد . مهم این است که مدال آور با همه ی خستگی اش ، جرات نگاه کردن به آیینه را دارد . * متنی که فرستادم ، آخرین جملههای کتاب "دست نیافتنی" بود ، اولین کتابی که امسال موفق شدم به اتمام برسانم و به غایت از خواندناش و مزهمزه کردن تمام لحظاتاش لذت بردم . ۶۱ قسمت از متن آن را ذخیره کردم برای آینده که باز بخوانم و سرشار شوم از حسهای خوب ِ این کتاب که زندگینامهی یک جهانپهلوان کشتی بود . در آینده بیشتر از تمامی حسهای خوبی که از این کتاب گرفتم صحبت میکنم ، هم برای خودم تا یادم بماند ، هم برای شما تا انگیزهای شود برای خواندناش .
#منوکتابهایم #دستنیافتنی
گاهی وقتها که اخلاق بد یک پدربزرگ را عینا در نوهی کوچکش میبینم ، یا میبینم عصبانی شدن یک پسربچه چقدر شبیه عصبانیت پدرش است ؛ وقتی میبینم بچهها چقدر به طور غریزی و ناخودآگاه رفتارهای غلط عمه/خاله/عمو را از همین ابتدا تقلید میکنند ، عجیب میترسم . وقتی میبینم یک دختربچه موقع حسادت همانطور پشت چشم نازک میکند که مادرش ، میگویم نکند رفتارهامان بعد از یک مدت پافشاری تثبیت میشوند ، میروند در ژنها و به نسل بعد میرسند !! به خودم میگویم ، اطرافیان الانت به کنار ! به خاطر یک نسل و حتی نسلها بعد که قرار است غریزی رفتارهای تو را تکرار کنند ، روی خودت کار کن . تو تاثیرگذار تر از چیزی هستی که فکر میکنی ، تو به اندازهی چند نسل موثری !
+بعضیوقتها فکر میکنم در چند نسلِ قبلِ من ، دختری بوده به نام گلنار که روی خودش کار نکرده و بعضی رفتارهای بدش به من رسیدهاند . میدانم مسخره است ! اما گاهی با گلنار حرف میزنم و میگویم تو حساس و زودرنج بودن را به من به ارث رساندهای ، من اما آن را به کس دیگری نمیدهم ، از بین میبرمش .
نوشتههای شخصیِ قدیمی ام را نگاه میکنم . میرسم به یک یادداشت در چهارم تیر ماه ۹۷ ، که بعد از مشاهدهی دقایق آخرِ بازی پاناما _انگلیس در جامجهانی نوشتهام . معمولا اگر وقت و حوصله داشته باشم ، دقایق آخر مسابقات را نگاه میکنم . دیدن چهرهی شادِ برندگان همیشه برایم لذتبخش است . یادداشت از این قرار بود : " کاش من اون پانامایی بودم که بعد از ۶ تا گل خورده از انگلیس ، از زدن یه دونه گل اش انقققدر خوشحااال میشه و شادی میکنه که گزارش گر میگه انگار قهرمان جهان شدن !! کاشکی من یک پانامایی بودم .! " نوشته را میخوانم و یک لبخند تلخ میزنم . تلخی اش به خاطر به یادآوردن همهی لحظاتی است که به دلیل افتادن در تلهی کمالطلبیِ منفی ، هیچگاه از داشتههایم لذت کافی را نبردم ، چون همیشه بالاخره یک کم و کسری ای این وسط پیدا میشود . اما لبخند زدم چون ، تا حد قابل قبولی از این تله در آمده ام . این چند وقته ، شاید مثل پاناماییها از زدن یک گل ، آنهم با وجود شش گلِ خورده ! ، قدر ِ قهرمان ِجهان شدن شادی نکرده باشم ، اما بعد از هر گُلی که در زندگی ام زدهام با اشک شوق یک دور ، دورِ افتخار زده ام .
از دیروز که نماینده گفت اسمهاتونو بدید برای گروهبندی بیمارستان ، یک کوهِ قند ، وسط شلوغیهای دلم قدعلم کرده و هی قنده که داره آب میشه تو دلم ! به تقویم نگاه میکنم ، به پنجشنبهها ، تاریخ اولین پنجشنبه رو حدس میزنم ، زل میزنم بهاش و میگم : یعنی تو اون روزی هستی که قراره بعدها ، بگم همه چیز از اون روز شروع شد ؟ تو اون روزی هستی که من رو یک قدم به رویام نزدیک میکنه ؟
کم سن و سال که بودم ، شب و نیمههای شب برایم حرمت داشتند . وقتی اتفاقی ساعت یک یا دو شب بیدار میشدم ، سریع به ساعت نگاه میکردم و بعد انگار که اگر بیدار بمانم ، نگهبان خشمگین ِ شب دعوایم میکند ، چشمهایم را محکم به هم میفشردم تا بخوابم . اولین باری که آسمان ِ ساعت دو بامداد را دیدم ، یکی از شبهای ماه رمضان بود . آن موقعها ماه رمضان دقیقا میافتاد در چلهی تابستان . صبحش را به قول مادربزرگها ، تا لنگ ِ دراز ِظهر خوابیده بودم و خوابم نمیآمد . ساعت حدودا ده شب بود که کتاب "روبوت فراری" را دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن . حتی برای اولین بار ، در اتاقم را هم بستم که کسی از روشنایی نور اتاق ، نفهمد که بیدارم . در سکوت محض خانه ، غرق ماجرای کتاب شده بودم . یک جا به خودم آمدم و ساعت را که نگاه کردم دیدم الان است که نگهبان شب بیاید و بچههای بیدار را با خود ببرد و ب . اما ، خبری از نگهبان شب نبود ! و من شاید حتی در تمام این مدت ، درآغوش ِ فرشتهی شب آرام گرفته بودم ! از آن شب به بعد ، شبهای ماه رمضان شده اند یک قرار هرساله برای من . برای آرام گرفتن . برای انجام کارهای جدیدِ بابرکت . برای زل زدن به سیاهترین آسمان و به سفیدترین روزها فکر کردن . برای بیدار ماندن و در آغوش فرشتهی شب ، آرام گرفتن . برای فکر کردن به همهی اتفاقات طی ِ روز و درسها را با خود زمزمه کردن . که اصلا یکسری شبها ، برای بیدار ماندن اند ؛ آنهایی که خواب اند را نگهبان خشمگین شب ، مید و پرت میکند وسط سیاهچالههای دلهره و بیقراری .
ترم ۸ زبان که بودم ، جلسات آخر مربی جدیدی برایمان آمد . یک خانم ۲۸ ۲۷ ساله با موهای مشکی پرکلاغی ، خانم مرسلی . گفت که برای مربی قبلیمان مشکلی پیش آمده و جلسات باقیمانده و امتحان بر عهدهی اوست .در یکی از جلسات تاپیکمان در مورد شغل آینده بود و منِ ده ساله گفتم آرزو دارم پزشک شوم . پس از پایان ترم ، برای اولین و آخرین بار در کل دوران تحصیلم بابا برای گرفتن کارنامه رفت آموزشگاه . خانم مرسلی که تنها ۳ جلسه با او کلاس داشتیم ، به بابا گفته بود :"من مطمئنم مرهم پزشک خوبی میشه !این بچه استعدادشو داره!" وقتی این جمله را از زبان بابا شنیدم ، از ذوق گریه کردم ! بیشتر از ده سال از این حرف میگذرد ، و من حتی دیگر هیچوقت خانم مرسلی را ندیدم ، اما هروقت خسته میشوم ، هروقت به خودم شک میکنم ، هروقت کم میآورم؛ تنها یک جمله به خودم میگویم :" به خاطر خانم مرسلی ، یه بار دیگه هم تلاش کن !"
+کلمهها. امان از کلمهها که انقدر جون دارن ، انقدر سرنوشتساز ان .
عصرهایی را که صبحاش امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که میرسم خانه، مثل پسربچههای دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایلام را پرت میکنم یک طرف اتاق ، گوشیام را میگذارم حالت هواپیما ، پردهها را میکشم ، روی تخت دراز میکشم و فقط چند دقیقهای به سقف خیره میشوم . همین .چشمهایم را میبندم و به سکوت اطرافم گوش میدهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت میکنند که سردردها ، حالت تهوعهای از سر استرس ، سیاهی رفتن چشمها ، خسته شدنها، خستهشدنها و خستهشدنها تمام میشوند . راستش را بخواهی ، همان لحظهی اول که زل میزنی به سقف ، همهی دردهایت تمام شده اند ؛ و تو میمانی و تمام کارهایی که در "خستگی" هایت انجام دادهای .
چه جوری امروز رو بنویسم ؟ چه جوری حسمو توصیف کنم ؟ که مگه میشه حس توامان شوق و ذوق و اضطرابم موقع ورود به بیمارستان رو در قالب کلمات بگم ؟ یا حسم وقتی که برای اولین بار در عمرم رفتم ccu و تازه به اندازهی یک اپسیلون از درد و رنج مریضها رو دیدم ، که فهمیدم هر بیمارستانی یه جزیرهی کوچیکه که به ظاهر وسط شهره ، اما آدمهای اون تو ، توی یه دنیای دیگه ان انگار . چه جوری و با کدوم کلمهها بگم از اولین مریضی که دیدیم ، آقا مهرداد ِ ۳۹ ساله که میگفت از بس به همسرش گفته "دردت به قلبم "، کارش به بخش قلب کشیده . چی بگم از حس خوب این جمله ؟ یا از حس با نمکی که تجربه کردم وقتی جواب سوال استاد رو دادم و رو کرد به سمتم و بهم آفرین گفت . کلی خاطره امروز حک شد تو قلب و ذهنم برای همیشه . همیشهی همیشه . که مگه میشه یادم بره اولین باری که با کلی خجالت و اضطراب ، صدای قلب بیمار رو سمع کردم؟ مگه میشه یادم بره به آقایی که دنبال داروخونه میگشت، گفتیم دنبالمون بیاد و آخرش به بنبست رسیدیم و بین خجالت کشیدنهامون کلی خندیدیم از اینکه حالا این آقا چه فکری در مورد ضریب هوشی مون میکنه :)) مگه میشه یادم بره غمی که تو چشم بیمارها بود ؟ خدا رو چهارهزار و ششصد و هفتاد و دو مرتبه شکر ! که شاید در برابر امروز و اتفاقهای قشنگش ، عدد کمی به نظر بیاد ، اما من و خدا و تمام سختیها و بالا پایین های این چهار و هزار و ششصد و هفتاد و دو شب میدونیم که چقدر عدد بزرگیه ! خدا رو شکر که امروز از لحاظ قشنگی وشیرینی و دلبری همونی بود که باید ، تمام و کمال !
اگه جشن پایان پیشدبستانی که توش آرزو کردم دکتر بشم و جشن الفبای اول دبستان که توش حتی تخصصم هم انتخاب کردم رو بگذاریم کنار و جدی نگیریم، قویترین خاطرهی من برای پرورش این رویا برمیگرده به وقتی که دوم دبستان بودم . یک روز تابستونی رفتم یه درمانگاه و روح من اونجا موند ! و از فرداش ، تمام رویا و بازیهای من خلاصه شد تو فضای بیمارستانی که توی ذهنم ساخته بودمش. اگه اون روز رو به طور میانگین بگیریم ۱۵ مرداد سال ۸۵ ، الان چهار هزار و ششصد و هفتاد و دو شبه ، که من منتظر چنین شبیام ، یعنی چهار هزار وششصد و هفتاد و دو شبه که با رویای امشب خوابیدم. شبی که فرداش قراره برای اولین بار به عنوان یک دانشجو برم بیمارستان :) اگرچه فردا هیچ نقش درمانی نخواهیم داشت و چه بسا شاید هیچ ارتباطی با بیمارها نگیریم ، ولی به شدت هیجانانگیزه برام .حس مهاجری رو دارم که بعد از کلی سختی ، تو یه کشور پذیرش گرفته و حالا فردا اولین روزیه که قراره تو اون کشور نفس بکشه . یا حس باز شدن یه فصل جدید تو زندگی ؛ که مثلا گوشهی صفحهی دوم خرداد سررسید ات رو تا بزنی و بگی :"همهچیز تازه از اون روز شروع شد!"
به لیست دعاهای شب قدر پارسالم نگاه میکنم، به آرزوهایی که زیر سقف بلند مسجد با چشم گریان نوشتم. آرزوهایی که فکر میکردم اگر برآورده نشوند، می میرم! نشستهام و لبخند میزنم. فکر میکنم یکی از لحظات قشنگ زندگیمان وقتی است که از ته دل و با آرامش خاطر میگوییم :" وای خدا ! چه خوب شد این آرزومو برآورده نکردیا".
اینکه ابتدای امسال تصمیم گرفتم از کاههای کوچکِ خوشحالی ، کوههای بزرگِ شادی و مسرت بسازم، بی تاثیر نبود در اینکه امروز مدام انگشت اشاره و میانیام را بگذارم روی صفحهی گوشی و عکسهایمان را بزرگ و بزرگتر کنم و لبخند بزنم. که روی چشمها زوم کنم در جستوجوی برقِ شادی تا دلم گرم شود؛ که ما دانشجوهای کوچکی بودیم که جز عکس گرفتن، راهی برای ابراز ذوقمان نداشتیم!
الان؛ و بعد از گذشت ۳ ماه از بیست و یک سالگی، مطمئن شدم که همیشه اول هرکاری دوتا راه جلوی پامه.
یکیاش همواره و پرنور. پر از درختهای سر به فلک کشیده. گاهی اوقات یه رودخونه هم از کنارش رد میشه. تا تهشم معلومه. اسمشو میذاریم راه یک.
اما راه دوم، ناآشناعه و تاریک. درخت هم نداره، شاید چندتا نهال کوچیک. پر از پیچ و خم و چالهچوله هم هست تازه. تهشم معلوم نیست اصلا. اسمشو میذاریم راه دو.
راهِ یک، راه آسودگیه. راهِ شروع نکردن. راهِ حالا باشه یه وقت دیگهها. راهِ نه بابا مگه به همین سادگیه؟ها. راه دلخوش کردن به شادیهای کوچیکِ حاضر و آمادهی دمدستی. راه قانع شدن به هرچیزی که هست.
راه دوم، راه تصمیمه. راه همون کاری که همیشه دوست داشتی شروع کنی، راه همون کاری که همیشه ازش میترسیدی. راه نه گفتن به خیلی چیزها.و وقتی انتخابش میکنی، فقط چندتا دونه بذر دستته. خودت باید اونا رو بکاری. خودت باید زمینو بکنی و به آب برسی تا نهالهات رو بزرگ کنی. خودت باید وسایل اضافهات رو آتیش بزنی تا راهتو روشن کنی. اما اگه روشن بشه، اگه نهالهات بزرگ و تنومند بشن، اگه به آب برسی، راهت و مسیرت رو برای خودت تبدیل میکنی به بهشت. دلخوشیهات کوچیک نیستن دیگه.
ما اغلب حتی اگه راه دوم رو هم انتخاب کنیم، گوشهی چشممون به راه یکه. به اونی که آسوده و بیخیال مسیر هموارش رو میره. گاهیوقتا اصلا همهچی رو ول میکنیم و میریم اونور تا دلمونو خوش کنیم به درختهای از پیش کاشته شدهاش. یادمون میره مسیرِ سخت ما میتونه تبدیل بشه به یه بهشت، اگه خودمون بخوایم که تو بهشت قدم بزنیم.
+ در حالِ آبیاریِ نهالهای کوچیک.
اولین نشونهی اومدن پاییز برای من، این نارنگی کوچولو سبزهان.
همونایی که داداش نمیخوره چون ترشان.
همونایی که وقتی بچه بودم، مامان هر پَر اش رو از وسط نصف میکرد و نمک میزد و میداد دستم، که فشارم نیفته. همونایی که جزو اولین خوراکیهایی بودن که تعارف میکردم به بغلدستی جدیدم تو مدرسه، تا زیر میز پوستش رو بگیریم و زیرزیرکی و بیدلیل بخندیم.
الان که دستم بوی شمال میده و دلم هم یکم ضعف میره، یکدفعه یادم افتاد که پاییز تو راهه، این اولین نشونهشه.
دوستام پاییز که میشه استوری میذارن:" پاییز اومده پی نامردی." آخه کدوم نامردی بیانصافا؟ چهطور دلتون میاد؟!
اولِ مهرش، که همیشهی خدا نماد یه شروع بزرگه و کم از اول فروردین نداره. قشنگ پتانسیل این رو داره که بکوبی و از نو بسازی همه چیز رو.
شبای بلندش که جون میده واسه انجام برنامههات، برداشتن قدمهات، تیک زدن کارهات. آخرشم خسته اما راضی، خزیدن زیر پتوات.
عصرهاش رو که دیگه نگو. وقتی خودت رو مچاله میکنی تو سوییشرتات و تو راه قدم ن به روزت و آدمهاش و اتفاقاتش و درسهایی که گرفتی، فکر میکنی و تا میرسی یه چایی میخوری و خستگیها رو کنار همون سوییشرت، درمیاری از تنت.
الان که دستم بوی شمال میده و دلم هم یکم ضعف میره، خدا یادم انداخت اگه همت کنم، اگه اشتباهاتمو دوباره تکرار نکنم، اگه چشم بینا داشته باشم، روزهای قشنگ و خوبی توراهه. خیلی قشنگ و خیلی خوب.
+به قول محمد صالح علاء: پاییز بهاری محرمانه است. بهاری خصوصی.
هرصبح که با چشمان نیمهباز روی علامت پاورِ یک قاچِ سبزرنگ کیوی کلیک میکنم و بعد، زنبورهای کوچک به پرواز در میآیند و علامت پرچم استرالیا یا اوکراین و برزیل و آرژانتین در گوشهی سمت چپ صفحهام میافتد و وارد دنیای تلگرام میشوم، از مامان چندتا پیام پشتسر هم برایم میآید.
مامان هرروز برایم از کانالهای پزشکی ای که دارد، آخرین تحقیقات و یافتههای دانشمندان در مورد "صبحانه نخوردن" را میفرستد. مثلا اینکه صبحانه نخوردن باعث ضعف و خستگی، پیر شدن زودهنگام، ریزش مو، چاقی مفرط، کبد چرب، کم خونی، عدم تمرکز به هنگام مطالعه و چه و چه میشود. پیام امروز صبح مثلا در مورد این بود که اخیرا دانشمندان ارتباط تنگاتنگی بین صبحانه نخوردن و ابتلا به سرطان یافتهاند.
وقتی فکر میکنم که مامان بین سردردها و پادردها و فشارخون گهگاهیاش و اینهمه دغدغهی کوچک و بزرگ زندگی، صبحانه نخوردن دختر کوچکش آنقدر برایش مهم است که ساعت ۵ صبح که برای نماز بیدار میشود، در کانالها میگردد تا ببیند این سری دانشمندان چه کشفی کردهاند تا برای دخترش بفرستد، دلم میخواهد خدا را محکم بغل کنم و روی ماهش را ببوسم و بگویم درست است که خودت با ما حرف نمیزنی و نمیتوانیم ببینیم ات، اما همین که یک تکهی بزرگی از خودت را در قلب مامانها گذاشتی، برای ما کافی است!
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.
خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدونهات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری.
خسته؛ ولی آروم، مثل نفسنفس زدنهای بعد از پایان مسابقه.
خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیستکارهای روزانه در ساعت صفر.
خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.
خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظهی پایانِ سالِ سومِ پزشکی.
به همین سادگی، به همین سرعت، به همین عجیبی.
سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونهی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچهها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شمارهگذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونههای واقعی، امانت بگیریم و بخونیمشون. خانم مطهری، معلممون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو داره، انتخاب میکنم که مسئول کتابخونه بشه" و من نفسم تو سینه حبس شده بود! عمیقا دوست داشتم اونی که انتخاب میکنه من باشم. من مسئول کتابخونه بشم. من به بچهها کتابها رو امانت بدم. فقط مشکلم اینجا بود که نمیدونستم چی کار کنم که از نظر خانم مطهری، "توانمند" به نظر بیام. درسم رو خوب میخوندم، تکالیفم رو مرتب مینوشتم اما یه چیزی همش ته دلم میگفت :"مگه درسخون بودن، ربطی به توانایی ادارهی کتابخونه داره؟ من باید تو دل خانم جا کنم خودم رو!" و من برای تو دل کسی جا شدن، فقط یک راه بلد بودم. یک ماه تمام، هر شب میرفتم توی بالکن و رو به آسمون نگاه میکردم و میگفتم: " خدایا میشه به دل خانم بندازی که منو انتخاب کنه؟ مرسی." بعد بوسهام رو میکاشتم روی انگشتهام و فوت میکردم سمت آسمون، جایی که فکر میکردم خدا اونجا نشسته. یک ماه بعد، توی همون نُه سالگیام، ایمان آوردم به خدایی که بلده آرزوهای ما رو توی دل آدمهایی که کاری از دستشون برمیاد بندازه؛ و من عجیب این شبها دلم به خدای نهسالگیام، خدای "به دل انداختنهای یکهویی" امیدواره.
امروز آخرین جرعه از شربت بیستسالگی رو سر کشیدم و تمام!. بیستسالگیِ قشنگم با همهی اتفاقهای ریز و درشتش، با تموم سختیهاش، با تموم شبهایی که فکر میکردم صبح نمیشن وبا تموم خندههای از ته دلم، امروز تموم شد. به سرعت سر کشیدن یه شربت خنک تو دل تابستون. بیستسالگی رو سال "شروع" نامگذاری میکنم، سالی که بعد ها بگم همه چیز از اون سال شروع شد، سالی که خودم رو همینجوری که هستم، پذیرفتم و در عین حال با هزار و یک روش مختلف، روی نقاط ضعفم کار کردم. سالی که کمال طلبی منفی ام رو گذاشتم کنار و برای هر موفقیت زندگی ام، یک دور، دور افتخار زدم! با گلنار درونم مبارزه کردم و به جاش به مرهم سلام کردم:) امروز که شمعهای بیست و یک سالگیام رو به جای کیک گذاشتم روی پیتزا و با چشمهای بهم فشردهام فوتشون کردم، ته دلم آرزو کردم تغییراتی که تو بیست سالگی براشون جنگیدم رو ادامه بدم. بیست ویک سالگی شاید اسمش به شیکی بیستسالگی نباشه اما پر از تغییراتیه که شروعش از بیستسالگی بوده و واسه همین کلی جذابش میکنه. تغییراتی که بهم میگن :" اگه تو کیک تولد دوست نداری هیچ عیبی نداره، شمعاتو بذار روی پیتزا و فوتشون کن! هیچ چیز تو این دنیا مهمتر از تو و حال خوبت نیست:) "
این متن رو ۶ ماه پیش، برای تبریک تولد بیستسالگیِ "ی" نوشتم، که خوندنش تو آخرین روزهای بیستسالگیام، خالی از لطف نیست:)
بیستسالگی همون شربت خاکشیرِ خنک و پر از تکههای یخ کوچولوییه که ظهر تابستون، خسته و کلافه از بیرون میای و چشماتو میبندی و یه سره میخوریاش. همونی که وقتی دستت میخوره به قطرههای ریز سرد آب روی لیوانش، حالت جا میاد. بیستسالگی همون شربته است؛ همونقدر گوارا، همونقدر به اندازه و کافی و همونقدر کوتاه و گذرا حتی. بیستسالگی اون شربتیه که اگه یه لحظه ازش غافل بشی، دونههای سیاه غم مثل اون دونههای شربت میرن و تهنشین میشن اون پایین و دیگه حتی شیرینی و عسل و شکر ِ توی شربت هم، بدون اونا، طعم آب میگیره! که حتی شادی های زندگی هم بدون اون دونه سیاها، طعم آب میدن . بیستسالگی اون سالیه که میفهمی اون دونههای قهوهای، شاید رنگ زرد قشنگ شربتت رو به تیرگی ببرن؛ اما لازمن! چون بدون اونا، هر شربت عسلی خوشمزهای هم، انگاری یه چیزی کم داره. چون دیگه مثل ۱۶ سالگی آدم فقط دنبال شیرینی و شادی نیست . بیستسالگی اون سنیه که باید بدویی و بدویی تا یه وقت غمها تهنشین نشن؛ تا یه وقت خوشیها خیلی نیان اون بالا و تو ذوق آدم بزنن. بیستسالگی باید بدویی دنبال رویاهات تا طعم ِ خاص این شربت رو ذره ذره بچشی، تا عشق بشه بره توی رگهات و به قول مامان بزرگا، حالتو سر جا بیاره. ما به این حال ِ خوشی که توی بیست سالگی برای همیشه میره تو رگهامون؛ واسه بیست و یک، بیست و دو و بیست و سه و حتی تا آخرین سال عمرمون نیاز داریم. پس بدو، بدو و بذار شادیها و غمها با هم قاطی شن و آخر هرشب، خسته از یه جنگ و راضی از موفقیتت یک جرعه از این شربتو سر بکشی و با خودت بگی : "هوومم. بیستسالگی چقدر شیرینه"
ساعت یک و پنجاه دقیقهی بامداد است که یکدفعه، بی دلیل و بی آنکه بفهمم، ذهنم از جزوهی ARDS پرت میشود سمت خانم تیموری، معلم ریاضی سال پیشدانشگاهیمان، که آن اوایل از ترس و ابهتاش نفس همه بند میآمد. اما کمکم فهمیدیم قلبی از طلا دارد پشت ظاهر مردانهاش. خانم تیموری یک اخلاق جالب داشت. درصدهای آزمونمان که میآمد، دانهدانه بچهها را بلند میکرد و برای هر کداممان اصطلاحا کامنتی میگذاشت. به آنهایی که صفر درصد زده بودند با خنده میگفت:" میخوام ببینم زدی و صفر شد یا نزدی و صفر شد؟" و اگر پاسخ میشنید که " خانم زدیم و صفر شد، غلطامون ۳ برابر درستا بود!" هیچ توبیخ و تنبیه و اخمی نمیکرد و فقط میگفت:" باشه، بشین" از وسط جزوهی ARDS ، ناخودآگاه پرت شدهام پیش خانم تیموری، شاید به خاطر آنکه او تنها کسی بود که برای "تلاش" بیشتر از "نتیجه" ارزش قائل بود و این کم چیزی نیست.
امسال که رفتم نمایشگاه کتاب، یک ساعتی تنها در راهروها قدم زدم و دائم با خودم گفتم :" من یه روز به عنوان یک نویسنده میام اینجا، آره مطمئنم." و روزی را تصور کردم که کتابم را امضا میکنم و با لبخند میدهم دست دخترکانی که رویای نویسنده شدن دارند. به آنها لبخند میزنم و میگویم رویایتان را فراموش نکنید بچهها. هر روز بنویسید، دنیا به نوشتههای شما نیاز دارد. اما راستش چند وقتی است که رویای نویسنده شدن را گذاشتهام داخل صندوقچهی قدیمی ذهنم، لابهلای خاطرات سیزده چهارده سالگی، کنار یاد معلم ادبیات دوران راهنماییام و فقط گاهی از دور سراغش را میگیرم. مثل دختری که به عشق قدیمیاش نرسیده باشد، هر از چند گاهی از یادش غبارروبی میکنم و بعد بغضم را فرو میخورم و میروم پی زندگیام، پی درسهایم. امروز اما دلتنگیام بیشتر بود. روز قلم، روز همهی آنهایی است که نویسنده اند _چه کتابی نوشته باشند و چه ننوشته باشند_ و رویای من را زندگی میکنند. کلمات را عجیب بلدند، حتی گاهی پیامبرگونه با قلمشان معجزه میکنند، مرهم روح اند و در یک کلام "حال خوب کن" . خوشا به حال شما و روزتان مبارک حالخوبکنها. از طرف دختری که رویای نویسنده شدن را گذاشت داخل صندوقچهی قدیمی ذهنش، لابهلای خاطرات چهاردهسالگی.
دخترکم!
الان که این نامه رو برات مینویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشمهای بسته مزهمزه نکردم راستش.
رسیدن به چی؟ به لحظهای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم.
به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟"
اشک تو چشمهام جمع شد از تصور نرسیدن.
از تصور ناکام موندن تو عشقی که اینهمه سال تو سرم بود. ولی خب، یه ذره بعدش با خودم فکر کردم حداقل اگه به اون لحظه نرسیدم، میتونم توی آخرین روز عمرم، سرم رو جلوی خودم بلند کنم و بگم : "حداقل توی مسیرش بودی که. مسیری که فکر میکردی درستترینه برای تو." و کمی آروم بشم.
میدونی چی میخوام بهت بگم؟ اگه نمیرسی، اگه رسیدن سخته، اگه دوره، حداقل توی مسیر باش.
۱۷ آبانماه ۱۳۹۸
قبل از اینکه بیام اینجا و اینا رو بنویسم، تو گوگل سرچ کردم "تعداد زبانهای زندهی دنیا". انتظار داشتم یه عدد بهم بده، ولی یه لیست داد و مجبور شدم خودم بشینم بشمرم. اگه اشتباه نکنم ۱۰۴ تا بود. چرا در این نیمهشب پاییزی تعداد زبانهای زندهی دنیا برام مهم شده؟ چون میخواستم بگم اگه ویکیپدیا میگه ۱۰۴ زبان زنده داریم، من میگم ۱۰۵ تا داریم. صد و پنجمی، زبان پزشکیه.
ترمهای اول، اصلا چرا راه دوری بریم، همون روز اول و سر کلاس آناتومی که استاد گفت انتریور و پوسترولترال، من فهمیدم که با یه زبان کاملا جدید مواجهم که هیچی ازش بلد نیستم.
بعدها رسیدم به کارنیتینپالمیتوئیلترنسفراز ها و اکستنسورکارپیرادیالیسبرویسها و گفتم نکنه این اصلا زبان نیست و دانشمندا از فرط خستگی کوبیدن روی کیبورد و نیوفولدر3شون مثلا شده دراکنکولوسمدینسیس.
ولی خب، بالاخره روز ما هم رسید. دیدی کلاس زبان رفتنی، از یه ترمی به بعد حس میکنی دیگه داری میفهمی اون صدایی که از پلیر استاد میاد چی میگه و بعدش ناخودآگاه لبخند میزنی؟
تقریبا از اواسط ترم پیش، من به چنین مرحلهای رسیدم. واژگان صد و پنجمین زبان زندهی دنیا رو میفهمیدم و نگم که ته دلم رو داشتن با پر قلقلک میدادن انگار.
حالا اما، صد و پنجمین زبان زندهی دنیا رو قد زبان مادریام دوست دارم. وقتی تو اتوبوس میشنوم که خانمه به دوستش میگه:"دکتر پاروکستینم رو قطع کرد و اسسیتالوپرام داد بهم"، عین کسی که تو شاخ آفریقا صدای هموطنش رو شنیده باشه که به زبان مادریاش حرف میزنه، ذوق میکنم! حس میکنم واقعا میفهمم چی میگه!
بعضیوقتها فکر میکنم پزشکی مثل مادریه که از دور شاهد قد کشیدن منه، شاهد بزرگ شدنمه، کاش همینطور که بزرگ میشم، علاقهام بهش هم بزرگ و بزرگتر بشه.
#آغازیکرویا
من آدمِ " به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل"ام. یه فرهاد درون دارم که ترجیح میده یه تیشهی بیستسانتی بگیره دستش و کوه بیستون رو با اون عظمت، با هزار امید و آرزو بکنه تا اینکه دست روی دست بذاره، یا از غصه مثل مجنون راهی بیابون بشه.
من فرهادیام که ترجیح میده به کوهکن معروف باشه، حتی اگه آخرش به شیرینش نرسه.
بالاخره گر مراد نیابم، به قدر وسع باید بکوشم که.
نمیگم تو هم کوهکن باش، نمیگم به راه بادیه برو، ولی حداقل این رو از من بپذیر که حسرتِ نجنگیدن و تلاش نکردن و دست روی دست گذاشتن، حسرت ِ" حالا شاید میتونستم کوهه رو جا به جا کنم"، یکی از کشندهترین دردهای دنیاست. تو که نمیخوای سالها درد بکشی، میخوای؟
درباره این سایت